به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۴۰ ساله با بیان این که فقط یک اعتماد بی جا جوانی ام را بر باد داد درباره سرگذشت خود توضیح داد: ۱۷ سال بیشتر نداشتم که «جواد» به خواستگاری ام آمد. او پسرعموی پدرم بود که در یکی از روستاهای شهرستان کلات زندگی میکردند، ولی از سالها قبل هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. پدرم با دیدن عمویش پس از سالها دوری به گریه افتاد و این گونه مراسم خواستگاری برگزار شد.
پدرم که معتقد بود کسی درباره فامیلش تحقیق نمیکند بدون آن که از گذشته پسرعمویش اطلاعی داشته باشد با این ازدواج موافقت کرد و این گونه من و جواد پای سفره عقد نشستیم. اما هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که روزی پاکتی به دستم رسید که برگههای قضایی درون آن حکایت از آن داشت که جواد قبل از من زن دیگری را به طور موقت عقد کرده و از او فرزندی هم دارد. حالا آن زن برای ثبت ازدواج و تهیه شناسنامه برای فرزندش از جواد شکایت کرده بود.
با لو رفتن این ماجرا، اختلافات ما شروع شد و من هم بعد از آن که به حقیقت موضوع پی بردم به اتهام فریب در ازدواج از جواد شکایت کردم و بعد هم تقاضای طلاق دادم در حالی که فقط به خاطر اعتماد بیش از اندازه پدرم به بستگانی که سالها آنها را ندیده بودیم زندگی من در مسیر تاریکی قرار گرفت به طوری که در همان سن جوانی اولین شکست تلخ را تجربه کردم. از آن روز به بعد خواستگارانی به سراغم میآمدند که گاهی خشم سراسر وجودم را فرا میگرفت و همه اطرافیان به چشم زن مطلقهای نگاهم میکردند که باید به یکی از خواستگاران پاسخ بدهم.
خلاصه در این میان «آریا» به خواستگاری ام آمد. او پسری جوان و مجرد بود به همین دلیل بی درنگ پای سفره عقد نشستم چرا که میترسیدم او را از دست بدهم و مجبور شوم با یکی از خواستگاران پیرمرد ازدواج کنم، اما هنوز یک هفته از مراسم ازدواجمان نگذشته بود که فهمیدم آریا به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارد اگرچه میدانستم این ازدواج نیز فرجامی نخواهد داشت، اما این موضوع را پنهان کردم تا خانواده ام بیشتر از این غصه مرا نخورند، اما همسرم بیکار بود و مدام مرا کتک میزد تا از پدر و مادرم پولی برای خرید مواد مخدر یا هزینههای روزمره زندگی بگیرم، من هم که چارهای نداشتم ابتدا هدایا و طلاهای مراسم عقدکنان را فروختم و بعد از آن هم به بهانههای مختلف از مادرم پول میگرفتم یا از فروشگاهی خرید میکردم که پدرم در آن جا حساب و کتاب داشت و به ناچار بدهکاریهای ما را نیز پرداخت میکرد، اما شش ماه بعد خانواده ام از اعتیاد همسرم مطلع شدند و تلاش کردند تا او را در مرکز ترک اعتیاد بستری کنند، اما هیچ کدام از زحمات وتلاشهای آنها به نتیجه نرسید و آریا در حالی به مصرف مواد مخدر صنعتی ادامه داد که گاهی دچار توهم میشد و رفتارهای خطرناکی انجام میداد گاهی نیز با چاقو بدنش را میخراشید تا موجودات زیر پوستش را بیرون بکشد دیگر تحمل این وضعیت برایم امکان پذیر نبود به همین دلیل برای دومین بار شکست تلخی را تجربه کردم و از آریا هم طلاق گرفتم.
حالا دیگر تصمیم گرفته بودم ازدواج را فراموش کنم و در کنار پدر و مادرم روزگار بگذرانم، اما باز هم نصیحتها و سرزنشها شروع شد تا جایی که حرفهای دیگران بیشتر از هر چیزی آزارم میداد. چند سال از این ماجرا گذشت و پدرم نیز به دلیل بیماری قلبی فوت کرد. یک سال بعد از این حادثه تلخ بود که «مهدی» به خواستگاری ام آمد. او یک پسر خردسال داشت و همسرش را طلاق داده بود.
مهدی جوانی سر به راه و مودب بود که در یک شرکت خصوصی کارگری میکرد این بار دیگر تصمیم عاقلانهای گرفتم و از اطرافیانم خواستم تا خوب درباره خواستگارم تحقیق کنند و علت طلاق همسرش را نیز جویا شوند زمانی که فهمیدم او در طلاق همسرش بی گناه است به این ازدواج رضایت دادم و سرپرستی پسر او را نیز به عهده گرفتم.
طولی نکشید که سعادت و خوشبختی به من روی آورد و زندگی ام از سیاهی و تاریکی بیرون آمد چرا که مهدی جوانی خانواده دوست بود که برای امرار معاش تلاش میکرد و همواره قدردان من بود چند سال بعد و در حالی که خودم صاحب دختری زیبا شده بودم همسر سابق مهدی به سراغش آمد و از او خواست تا حضانت پسرش را به او بسپارد اگرچه من هم به بردیا عادت کرده بودم و او را دوست داشتم، اما به دلیل آن که قلب مادری را نشکنم مهدی را راضی کردم تا با خواسته او موافقت کند، اما یک سال بعد همسر سابق شوهرم به دلیل ابتلا به بیماری ریوی درگذشت و بردیا دوباره نزد ما بازگشت.
اکنون او خدمت سربازی اش را میگذراند و دختر من نیز مشغول تحصیل است. من هم زندگی آرام و بی دغدغهای را در کنار همسرم میگذرانم و به خاطر از دست دادن روزهای جوانی آن هم فقط به دلیل یک اعتماد بی جا افسوس میخورم، اما باز هم خدا را شکر میکنم و به دختران جوان میگویم که هیچ گاه در ازدواج با احساسات و هیجان تصمیم نگیرید و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی